میکنندصدای گنجشکها دیگر شنیده نمیشود من در زیر چراغی که سوسو میزند نشسته ام
وبا دو یار همیشگی خود یکی جوانه های سبز قلم ودیگری دشت سپید کاغذ که این چنین
برایم می نگارند گفتگو میکنم ...گل اری گل براستی چه زیباست گلی که روح ز سبزیها را
عطر اگین میکند گلی که دوباره خنده را بر لبهای بلبل مینشاند گلی که باغ ودشت ودمن
با ان زینت می یابد وبا ان جلو ه گر میشود گل ای یگانه آرزوی هزار دستان ای پسندیده
تمام دلهای پر احساس ای جام ارغوانی رنگ مستان گل هنگامی که تو را میبینم انگار تو
من میشوی ومن تو احساس میکنم همچون بلبل نغمه سرا برایت آواز میخوانم احساس
میکنم جانم همه از گلبرگها پوشیده میشود احساس میکنم همچون نسیم تورا در آغوش
میگیرم وگونه های رنگ رنگت را نوازش میدهم احساس میکنم تازه متولد شده ام احساس
میکنم که در برابر حوریان بهشتی ایستاده ام گل برایم با زبان مهربان خود سخن بگو..قصه بگو
قصه پرواه های مخمل بال را قصه شاهپرکهای چلچله ها را ای گل برایم برقص رقصی
که اهنگش را صبا ان یار همیشگی تو مینوازد وترانه اش را ان بلبلک شادمان میخواند
هنگامی که به چشمان سرخ افق مینگرم وهنگامی که به چشمان آبی دریا نظاره میکنم
وهنگامی که به چشمان سبز بهاران نگاه میکنم تورا می بینم تورا میبیبم با تمام
زیبایی هایت هنگامی که تورا می بینم احساس میکنم پرنده کوچک خوشبختی هستم
احساس میکنم که پرواز میکنم وبه دور تو می گردم برایت می خوانم و می گریم از
شبهای دور هجران احساس میکنم تمام وجودم عطر اگین میشود خون در رگهایم به جوشش
در می اید وروح سپیدم همچون تور سپید عروسان زیبا روی بر بالین تو می نشیند اما
افسوس که این زیبایی تاچند روزی بیش نیست به یکباره روح سرخ وسپید وبنفش تورا
باد سحر به اغوش گرفتهوبا خود میبرد تو دیگر میروی ب سینه خاک که از ان متولد شدی
ومیخوابی اری براستی چرا تو با تمام زیبایی هایت روزی افسرده وخاموش شوی وباد
غروب رثایی غمناک تورا در تمام گلزارها بسراید براستی چرا؟؟؟پاسخم را بده زیرا
که من هم مانند تو گلی زیبا وبا نشاط هستم اما روزی خزان عمرم فرا میرسد.......
:: برچسبها:
دلنوشته چشمان بی فروغ ,